کد مطلب:125505 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:363

طایر عرش آشیان
تا كه به دل زد سپاه عشق شبیخون

ریخت شبی آبم از دو دیده، شبی خون



عاشقم و زار و بیقرار و پریشان

ناله ز بیداد هجر چون نكنم، چون؟



عاشقی آواره ی دیار فراقم

از چه ننالم ز جور گردش گردون



آن قدر از دست روزگار بگریم

تا كنم از اشك دیده بادیه جیحون



آن قدر از جور آسمان كنم افغان

تا شنود آه زارم ایزد بیچون



تا كنم از خون دیده دامن صحرا

پر گل و سنبل ز عشق آن رخ گلگون



داغ به دل، لاله سان خموش چرایم؟

خوش كه بنالم چو بلبل از دل محزون



می كشدم عشق روی دوست به صحرا

می بردم شوق وصل یار به هامون





[ صفحه 18]





ساحت هامون ز ارغوان و شقایق

باغ و گلستان كنم ز دیده ی پرخون



از چه ننالم ز دور چرخ ستمگر

از چه نگریم ز جور دهر پرافسون



آتش بیداد و ظلم و جور و جفا را

از ازل این كهنه آسمان شده كانون



مردم نیكو صفات پاك دل و دین

سخره ی بی دین نموده فتنه ی مادون



فرقه ی گوساله طبع سامری انگیز

سوی معاویه روی كرده ز هارون



بر حسن آن حسن گل به طلعت زیبا

خنجر كین بر كشید این گره دون



چرخ نشاندش به پای منبر آن دیو

دیو منافق سرشت طاغی مفتون



تا كه زند صد هزار زخم به جانش

نطق معاویه آن بداختر مطعون



حسن حسن در ازل شد آینه ی غیب

همچو علی مظهر تجلی بیچون



آن كه ازل تا ابد ندیده چو حسنش

دیده ی خورشید و مه به طارم گردون



گر نبد آن گوهر یگانه ی خلقت

بحر نبوت نداشت لؤلؤ مكنون



حلم تو بود ای عماد شرع پیمبر

شاهد خلق عظیم و آیت مخزون





[ صفحه 19]





سبط نخستین تویی و سر نبوت

طایر عرش آشیان همای همایون



جنت و كوثر تویی به صورت و معنی

سدره و طوبی تویی به قامت موزون



گر تو نبودی ملك و ملایك

آدم و نوح و خلیل و موسی و هارون



جلوه ی یوسف نبود و عشق زلیخا

طلعت لیلی نبود و حیرت مجنون



گردن شیر فلك به سلسله ی عشق

بسته ای، ای دل به ناز حسن تو مفتون



ای تو پس از مرتضی وصی پیمبر

هادی امت به زیر قبه ی وارون



حلم و رضا و سخا و رحمت و رأفت

كرده خدا در نهاد پاك تو معجون



سر علی مجتبای عالم و آدم

سبط نبی ای مدایحت ز حد افزون



آه كه دهر دغا به زهر جفا ریخت

از جگر مجتبی به تشت فلك خون



سوده ی الماس ریخت خصم به كامش

بر كف اسماء بنت اشعث ملعون



كرد دل بی وفای جعده مسخر

مكر معاویه با فسانه و افسون



آخر شهر صفر به آب چو آتش

سوخت دل عرشی و سماوی مادون





[ صفحه 20]





قلب جهان زار كرد سوده ی الماس

در غم او خون گریست دیده ی گردون



پاك، دل شیعیان ز فاجعه ی وی

شد ز غم و درد و رنج و غائله مشحون



بعد ستمها و زهر و خنجر دشمن

رفت به قرب جوار ایزد بیچون



باز به تیر جفا جنازه ی پاكش

خصم هدف ساخت، اف بر این فلك دون!



چرخ چنین بوده با عناصر ایمان

هیچ نگردیده طبع دهر دگرگون



چون غم و اندوه و درد و غصه ز جانت

دست ندارد، بساز با دل محزون



زار بنال ای «الهی» از غم آن شه

ساز به آهنگ سیر گنبد وارون





[ صفحه 21]